کد مطلب:292438 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

حکایت چهل و پنجم: ابوالقاسم جعفر قولویه

قطب راوندی در كتاب «خرایج» از ابوالقاسم جعفر بن محمّد قولویه روایت نموده كه گفت: در سال 337 یعنی سالی كه در آن قرامطه، حجر الاسود را به جای خود بردند، من به بغداد رسیدم و تمام تلاش من این بود كه خود را به مكّه برسانم و شخصی كه حجر الاسود را در جای خود می گذارد ببینم زیرا در كتاب های معتبر دیده بودم كه معصوم و امام وقت(ع) آنرا در جای خود قرار می دهد.

چنانكه در زمان حجّاج، امام زین العابدین(ع) آنرا نصب كرده بود. اتفاقاً به بیماری سختی مبتلا شده بودم به طوریكه قطع امید كردم و فهمیدم كه نمی توانم به آن برسم و ابن هشام را نایب خود كردم و حرفهایم را نوشته و بر آن مهر زدم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اینكه آیا با این بیماری از دنیا می روم و یا هنوز مهلت دارم؟ و به او گفتم: خواهش من آن است كه هر كسی را دیدی كه حجرالاسود را در جای خود گذاشت این نامه را به او برسان و نهایت سعی خود را برای این منظور بكار ببر.

ابن هشام گفت: وقتی به مكّه رسیدم، دیدم كه خادم های بیت الحرام عازم هستند كه حجرالاسود را نصب كنند و مبلغی كلّی به چند نفر دادم كه قبول كنند چند ساعتی مرا در آنجا، راه بدهند و كسی را با من همراه كردند كه مراقب من باشد و شلوغی جمعیت را از من دور كند. دیدم كه هر چه گروه گروه و طبقه طبقه و طایفه طایفه از هر گروهی كه آمدند و خواستند كه سنگ را بر جای خود بگذارند سنگ می لرزید و مضطرب می شد و هر ترفندی كه به كار می بردند در جای خود قرار نمی گرفت تا اینكه جوان گندم گون خوشرویی آمد و سنگ را به تنهایی برداشت و در جای خود گذاشت و حجر اصلاً نلرزید و او حجر را در جای خود محكم كرد و از بین مردم بیرون آمد و من در حالیكه چشم از او برنمی داشتم از جای خود بلند شدم و به دنبالش حركت كردم و از زیادی جمعیّت و ترس اینكه مبادا از من غایب شود و به خاطر دور كردن مردم از خود و بر نداشتن چشم از او نزدیك بود كه عقل خود را از دست بدهم تا اینكه هجوم خلق اندكی كم شد. دیدم كه ایستاد و متوجّه من شد و فرمود: «نامه را بده.» وقتی نامه را دادم بدون آنكه نگاه كند گفت: «در این بیماری، ترسی بر تو نمی باشد و آن كاری كه به ناچار چاره ای ندارد در سال 367 برای تو واقع می شود.» و من به خاطر ترس و هیبت او زبانم از كار افتاد و نمی توانستم حرف بزنم تا اینكه از نظرم غایب شد و این خبر را به ابوالقاسم دادم و ابوالقاسم تا آن سال زنده بود و در آن سال وصیت كرد. كفن و قبر خود را آماده كرد و منتظر بود تا اینكه بیمار شد. یارانی كه به عیادتش آمدند گفتند: امیدواریم كه شفا پیدا كنی. بیماری تو زیاد مهم نیست.

گفت: نه، وعده ای كه به من دادند این چنین است و من بعد از این امیدی به زندگی ندارم. و با آن بیماری به رحمت حق واصل شد.